داستان شرط زامبی - قسمت اول

ساخت وبلاگ
سلام    سلام  ... خب من نبودم بهتون خوش گذشت ؟ میدونم اذیت شدین (چقد من خودشیفته ام  هاهاهاها) و اما خبر جدید ... میخام یه رمان دیگه رو هم بزارم ... و اینکه کتاب جدیدی  رو معرفی کنم  و  از همه مهم تر ... میخام  چن تا فیلم و ...هم معرفی کنم و کلی  اخبار جالب ... اوووف کی میره این همه راهو ! خب دیگه زیاد داره بهتون خوش میگذره پس فعلا همینارو داشته باشین تا بعد ... کابوس های رنگی ببینین ...بای داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 19:40

دوستان گلم ...   میخام براتون رمان  اشرافی شیطون بلارو بزارم   امیدوارم خوشتون بیاد   نظر فراموش نشه داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:41

یادتون نره که نظر بدین

و گفته بودم که با درج منبع  ، محترمانه و دوستانه از تون خواهشمندم و هشدار میدم ...

با ارزوی بهترین ها 

 

داستان شرط زامبی - قسمت اول...
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:41

  شرط زامبی      یواش به من نزدیک می شود ...خدای من ...او روی هوا معلق است.   ناگهان با سرعت زیادی از بدنم رد می شود .   هیچ وقت ابخند مرموزش را فراموش نمی کنم.   تا مرز سکته می روم و از ترس چشم هایم را می بندم.بعد از چند   ثانیه ، دیگر مایک را نمی بینم .   نا خود آگاه دستم را روی قلبم می گذارم.  بعد از چند لحظه احساس می کنم دیگر نمی زند .     این بار با علاقه در بین قبر ها می گذرم .   حالا می فهمم مایک، همان پسر جن زده ای ایست که مسبب تمام آن شایعه هاست و حقیقت مرموز به نام شایعه در شهر پخش شده بود . به دستانم نگاه می کنم . پوستم نابوده شده و بدنم طرز وحشتناکی لاغر شده ام رگ هایم باد کرده وخون زیر پوستم تجمع کرده است ناخن هایم ترک خوردن و لبانم کبودند .   لبخندی می زنم. لبخندی تلخ. این بار به دنبال قبر خدم می گردم .به همان قبر بدون نا می رسم...این بار...نام من روی آن هک شده است واز امشب این قبر بدون تاریخ فوت نیست...   رویش را با خاک می پوشانم و وارد شهر می شوم ...   پایان . داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 164 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 18:00

اگه دیدین موقعیتتون خیلی بده ...

بیشتر از ظرفیتتونه ...

وقتی به زانو افتادین ...

وقتی احساس

میکنین که دیگه اینجا اخر خط و شما باید تسلیم

بشین...

یه لبخند بزنین...

سریع پاشین و بگین : این جوری تموم نمیشه

و به راهتون ادامه بدین

داستان شرط زامبی - قسمت اول...
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 173 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 18:00

 اشرافی شیطون بلا  اتاناز (:فارسی - ترکی)آسایش و شادکامی پدر، عزیزِ پدر            آترین(:فارسی)زیبا و پر انرژی      آرسین(:فارسی) پسر آریایی فصل اول آخیــــــش!!یه خواب راحت بدون هیچ خر مگس مزاحمی!!!از روی تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!اووووووه...!قیافه رو!!شدم مثه این آمازونیا!! موهای ژولی و پولی،دماغ پف کرده و چشمای قرمز!!   آخــه یکی نیس به من بگه واسه چی تا کله ی سحر چت میکنی؟!نه آخه واسه چی؟!مرض داری آتاناز؟! اهه...دارم با خودم حرف میزنم...چل که بودم...چل و پنج شدم!! با غر غر لباسای سنگین اشرافی رو پوشیدم. آدم گونی بپوشه بهتره از اینه که این لباسای بیست تنی رو بپوشه!!والــٌا!!!اونم چی؟!قهوه ای و طلایی!! ای تو روح کسی که این لباسو دوخته!!اول صبحی تگری زده تو اعصاب ما!! خواستم از نرده ها لیـــز بخورم که یادم افتاد اینجا خونس و من باید یه دختر اشرافی و سنگین باشم!!!بعـــله! با غرور از پله ها پایین اومدم.زهره خانوم،پیر ترین خدمتکار خونه اومد سمتم. زهره خانوم:سلام خانوم کوچیک.صبحتون بخیر! دلم میخواست این غرور الکی رو کنار بزارم و بپرم لپای نرمشو بوس کنم!ولی حیف...نباید اینکارو بکنم! سرمو تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر! زهره خانوم:خانوم و آقا تو سالن منتظرتونن. من:باشه. به طرف سالن رفتم.عمو متین و عمه جان خعــلی شیک و مجلسی پشت میز ن داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 206 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 18:00

من:کیف میده؟؟!!یه کیفی نشونت بدم که صد تا کیف از کنارش بزنه بیرون!نکبت!می مونه نیمرخ چنگال!!خخخخخ!! دلسا:سلام آتایی! من:علیک دلی!! امیر:سلام و صبح بخیـــر بر آبجی خودم!! من:سلام و صبح بخیر بر داداش خل و مشنگ خودم!!حال و احوال؟؟!! امیر:خــ.... قبل اینکه امیر جملشو کامل کنه مهناز حبیبی پرید وسط و گفت:بچه ها بدویین بیاین!!استاد صداقت تا دو ماه نمیاد!! به جاش یه استاد جدید اومده!از این خوشگلاست!! دلسا یه چشم غره ی باحال بهش رفت و گفت:ممنون از اطلاع رسانیت!میتونی بری! مهناز:اوکی..!خواستم مطلعتون کنم!! اینو گفت و رفت! شروع کردم به مسخره بازی! من:وااااایییییی!!فک کنین الان من میرم تو کلاس با یارو لج میوفتم!!بعدش مثه این رمانا با هم کل کل میکنیم و آخرش عاشق هم میشیم!بعدش وقتی کلی ماجرا های سوزناک عشقولانه داشتیم میریم سر خونه زندگیمون!! سپیده:تو فکر بچتم کردی لابد؟؟!! من:بعــــله که فکر بچمم کردم!!!بچه اولم که به دیار ابدی میره ! بچه ی دومم پسره که اسمشو میزارم شمس الدین!! ایشالا ده بیستا بچه ی دیگه هم میارم و کلا مهد کودک راه میندازم!! دلسا و سپی و امیر داشتن قهقهه میزدن!!!آخه مگه من دلقکم که اینا این قدر به من میخندن؟؟؟!!! امیر:خیلی باحالی دختر!! من:خفه دیگه!!بریم که زمان درس است و کار!!! سپیده:نیس تو خیلی درس میخونی!!من:اصلا من تنبل!تو که خرخونی،تو که نخبه ای،تو که عقل کلی کجای داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 356 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 18:00

من:بفرمایید استاد!یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:بله حتما!ادامه داد:من استاد جهانبخش هستم و به جای استاد قبلیتون اومدم!سر کلاس من همون طور که گفتم تاخیر وغیبت باید دلیل موجه داشته باشه!در غیر این صورت نمره ی پایان ترمتون از پونزده حساب میشه!من خبر نمیدمکه کی میان ترم دارین و شما باید همیشه سر کلاس من آماده باشین!بچه هاهمه معرفی شدن فقط مونده شماچهار نفر!!سپیده با ذوق و شوقی که از دیدن این استادچندشه به دست آورده بود گفت:بله بله!من سپیده حاجیان هستم!دلسا:منم دلسا طهماسبی!امیر:امیر صادقی!استاد و بقیه داشتن به من نگاه میکردن!یه هو کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد...!!من:سیرینتی پیتی!!چند لحظه کلاس ساکت شد...!انگار نفهمیدن!یه هــــویی کلاس ترکیـد!!بعد از اینکه بچه ها کاملا خودشونو خالی کردن استاد با اخم گفت:خانوم محترم مزه پرونی ممنوعه!!من:اووووه!پس یه دفعه ای بگین این جا زندانه دیگه!!با خشم و عصبانیت و صدایی که داشت سعی میکرد کنترلش کنه گفت:بـــله!!زندانـه!با شیطنت گفتم:زندان بانش شمایین؟؟؟یه هو چشماش گرد شد...آروم آروم اخم کرد و گفت:خیر!من رئیس زندانم!من:وا..!رئیس زندان که قاطی زندونیا نمیشه!میشه؟!اینا رو با لحن خنده داری بیان میکردم!جوری که امیر داشت منفجر میشد اما خودشو کنترل میکرد!!استاد:لطفا خودتون رو معرفی کنید!بدون مسخره بازی!کاملا جدی گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم....!اینجانب آتان داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 173 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 18:00

   شرط    ز امبی   داستان کوتاه ژانر : ترسناک نویسنده : پانیذ کلانی تعداد صفحات : 6 آن روز شوم ... دقیقا نمی دانم چه شد . یادم است سد اینکه کداممان شجاع تر است با "مایک" دعوایم شد ، اخر سر هم با هم شرط بندی کردیم . هه ... شجاعت ! فقط یک حماقت داستان شرط زامبی - قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان شرط زامبی - قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : romanreaders بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:36